سکوت مبهم
جملات کوتاه آموزنده ذهن را به هرچیزی متمرکزکنید,همان درزندگیتان ظاهرمی شود.... بزرگترین اشتباه آن است که از اشتباه بترسیم.... اعتقاد به شکست از راههای مسموم کردن ذهن است... کسی که ازشکست می هراسد به شکست خوردن خود اطمینان دارد... اگرتغییرنکنید,ناااااابودمیشوید.... من نظر کرده ی خداوندم..... زندگی بدون دل وجرأت زندگی نیست....
آموختم که خدا عشق است وعشق تنها خداست.آموختم که وقتی نا امید میشوم خدا با تمام عظمتش عاشقانه به انتظار می کشد تادوباره به رحمتش امیدوارشوم.آموختم که تاکنون اگربه آنچه خواستم نرسیدم خدا بهترینش را برایم در نظر گرفته است. آموختم که زندگی سخت است ولی من از او سخت ترم...
اي خدامن بی او تنهام تنهاي تنهايم... شکستم واميدي ندارم به فردايم... اي خدا بي پناه بي پناهم بده توپناهم... شدم عاشق و زديديده ي عالم پنهان پنهانم... ازدوریش پراز دردوغم شده روزوشبهايم... ديگه خسته ي خسته ام خسته از روزگارم... اي خداعشقم نيست ورفته ازکنارم... خداتا اون بيادکنارم من چشم انتظارم... ز دوريش گريانم ومن چشم به راهم
میدونم که تواوج تنهایی...
نیستم تنهاوهست یه خدایی... که نیست توکارش بی وفایی... بی وفایی که شد باعث جدایی... جدایی که من نداشتم گناهی
با دل عاشق بد نکن ای آدم نامهربون سنگدل و بی وفا نشو ، یه دل داری اینم نشون .
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!
مردي براي اصلاح سر و صورتش به آرايشگاه رفت در بين کار گفت و گوي جالبي بين آنها در گرفت. آنها در مورد مطالب مختلفي صحبت کردندوقتي به موضوع خدا رسيد آرايشگر گفت: من باور نمي کنم که خدا وجود دارد. مشتري پرسيد: چرا باور نمي کني؟ آرايشگر جواب داد: کافيست به خيابان بروي تا ببيني چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت اين همه مريض مي شدند؟ بچه هاي بي سرپرست پيدا ميشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجي وجود داشت؟ نمي توانم خداي مهرباني را تصور کنم که اجازه دهد اين همه درد و رنج و جود داشته باشد. مشتري لحظه اي فکر کرد اما جوابي نداد چون نمي خواست جر و بحث کند. آرايشگر کارش را تمام کرد و مشتري از مغازه بيرون رفت به محض اينکه از مغازه بيرون آمد مردي را ديد با موهاي بلند و کثيف و به هم تابيده و ريش اصلاح نکرده ظاهرش کثيف و به هم ريخته بود. مشتري برگشت و دوباره وارد آرايشگاه شد و به آرايشگر گفت:ميدوني چيه! به نظر من آرايشگرها هم وجود ندارند. آرايشگر گفت: چرا چنين حرفي ميزني؟ من اينجا هستم. من آرايشگرم.همين الان موهاي تو را کوتاه کردم. مشتري با اعتراض گفت: نه آرايشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هيچکس مثل مردي که بيرون است با موهاي بلند و کثيفو ريش اصلاح نکرده پيدا نمي شد. آرايشگر گفت: نه بابا! آرايشگرها وجود دارند موضوع اين است که مردم به ما مراجعه نميکنند. مشتري تاکيد کرد: دقيقا نکته همين است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نميکنند و دنبالش نمي گردند. براي همين است که اين همه درد و رنج در دنيا وجود دارد.! |
About
به وبلاگ من خوش آمدید
Home
|
| |
نام : | |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
خبرنامه وب سایت:
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 2
بازدید کل : 4562
تعداد مطالب : 13
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1