سکوت مبهم

جملات کوتاه آموزنده

 

ذهن را به هرچیزی متمرکزکنید,همان درزندگیتان ظاهرمی شود....

بزرگترین اشتباه آن است که از اشتباه بترسیم....

اعتقاد به شکست از راههای مسموم کردن ذهن است...

کسی که ازشکست می هراسد به شکست خوردن خود اطمینان دارد...

اگرتغییرنکنید,ناااااابودمیشوید....

من نظر کرده ی خداوندم.....

زندگی بدون دل وجرأت زندگی نیست....

+نوشته شده در دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:,ساعت22:15توسط fatemeh | | 13 نظر

آموختم که خدا عشق است وعشق تنها خداست.آموختم که وقتی نا امید میشوم خدا با تمام عظمتش عاشقانه به انتظار می کشد تادوباره به رحمتش امیدوارشوم.آموختم که تاکنون اگربه آنچه خواستم نرسیدم خدا بهترینش را برایم در نظر گرفته است.                                           

   آموختم که زندگی سخت است ولی من از او سخت ترم...

 

+نوشته شده در دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:,ساعت10:36توسط fatemeh | | نظر دهید

 

+نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:,ساعت19:43توسط fatemeh | | 2 نظر

اي خدامن بی او تنهام تنهاي تنهايم... 

 
                             چيزي دوروبرم نيست جز غمهايم....

شکستم واميدي ندارم به فردايم...

                             اي خدا بي پناه بي پناهم بده توپناهم...

شدم عاشق و زديديده ي عالم پنهان پنهانم...

                             ازدوریش پراز دردوغم شده روزوشبهايم...

ديگه خسته ي خسته ام خسته از روزگارم...

                               اي خداعشقم نيست ورفته ازکنارم...

خداتا اون بيادکنارم من چشم انتظارم...

                               ز دوريش گريانم ومن چشم به راهم

+نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:,ساعت19:41توسط fatemeh | | 1 نظر

میدونم که تواوج تنهایی...

 

  نیستم تنهاوهست یه خدایی...

         که نیست توکارش بی وفایی...

              بی وفایی که شد باعث جدایی...

                   جدایی که من نداشتم گناهی

+نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:,ساعت19:39توسط fatemeh | | نظر دهید

با دل عاشق بد نکن ای آدم نامهربون

سنگدل و بی وفا نشو ، یه دل داری اینم نشون
.
.
.
.
ای مسافر غریبه چرا قلبمو شکستی ؟
رفتی و تنهام گذاشتی دل به ناباوری بستی
حالا من تنها نشستم با نوای بی نوایی
چه غریبم بی تو اینجا ای غریبه بی وفایی
.
.
.
.
شنیدم سخن ها ز مهر و وفا
ندیدم نشانی ز مهر و وفا
.
.
.
.
گر تو را از ابلهی کردم رها ، برمن ببخش
بر سر پیمان نه بر مهر و وفا ، بر من ببخش
راه ورسم عاشقی را نابلد چون کودکان
اشتباه و ناروا کردم خطا ، بر من ببخش

آمدی دیوانه ام کردی و رفتی بی وفا
با غمت هم خانه ام کردی و رفتی بی وفا
مثل شمعی بودی و با یاد خود ای نازنین
تا ابد پروانه ام کردی و رفتی بی وفا

.
.
.
.
هرگز نشد بیای پیشم بگیری دستای منو
بدونی من عاشقتم گوش کنی حرفای منو
تو بی وفا بودی ولی اونی که برات میمرد منم
تا زنده ام دوست دارم اینم کلام آخرم
.
.
.
.
ای رفته به قهر , وعده های تو چه شد ؟
مهر تو کجا رفت و وفای تو چه شد ؟
این تیرگی آخر ز کجا روی آورد ؟
ای آیینه رخسار صفای تو چه شد ؟
.
.
.
.
دوست خوبه ، نه بی وفا
زندگی خوبه ، نه بی صفا
عشق خوبه ، نه بی معشوق
من خوبم ، نه بی تو !
.
.
.
سکوت دردناکترین پاسخ من به بی وفایی های توست
.
.
.
.
خداوندا چه سخت است این جدایی
چه تلخ است این شراب بی وفایی
جدایی ، بی وفایی ، درد دوری
همه باشد گناه آشنایی
.
.
.
.
دل من همی داد گفتی گواهی
که باشد مرا روزی از تو جدایی
دریغا دریغا که آگه نبودم
که تو بی وفا در جفا تا کجایی
.
.
.
.
هر رهگذری محرم اسرار نگردد
صحرای نمکزار چمن زار نگردد
هرجا که رسیدی طرح رفاقت مکش ای دوست
هر بی سر و پا یار وفادار نگردد
.
.
.
.
همه جا به بی وفایی مثلند خوبرویان
تو میان خوبرویان مثلی به بی وفایی...

+نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:,ساعت19:32توسط fatemeh | | 1 نظر

 

+نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:,ساعت19:25توسط fatemeh | | نظر دهید

+نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:,ساعت19:23توسط fatemeh | | نظر دهید

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!


 

+نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:,ساعت19:16توسط fatemeh | | نظر دهید

مردي براي اصلاح سر و صورتش به آرايشگاه رفت در بين کار گفت و گوي جالبي بين آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفي صحبت کردندوقتي به موضوع خدا رسيد
آرايشگر گفت: من باور نمي کنم که خدا وجود دارد.
مشتري پرسيد: چرا باور نمي کني؟
آرايشگر جواب داد: کافيست به خيابان بروي تا ببيني چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت اين همه مريض مي شدند؟ بچه هاي بي سرپرست پيدا ميشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجي وجود داشت؟
نمي توانم خداي مهرباني را تصور کنم که اجازه دهد اين همه درد و رنج و جود داشته باشد.
مشتري لحظه اي فکر کرد اما جوابي نداد چون نمي خواست جر و بحث کند.
آرايشگر کارش را تمام کرد و مشتري از مغازه بيرون رفت به محض اينکه از مغازه بيرون آمد مردي را ديد با موهاي بلند و کثيف و به هم تابيده و ريش اصلاح نکرده ظاهرش کثيف و به هم ريخته بود.
مشتري برگشت و دوباره وارد آرايشگاه شد و به آرايشگر گفت:ميدوني چيه! به نظر من آرايشگرها هم وجود ندارند.
آرايشگر گفت: چرا چنين حرفي ميزني؟ من اينجا هستم. من آرايشگرم.همين الان موهاي تو را کوتاه کردم.
مشتري با اعتراض گفت: نه آرايشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هيچکس مثل مردي که بيرون است با موهاي بلند و کثيفو ريش اصلاح نکرده پيدا نمي شد.
آرايشگر گفت: نه بابا! آرايشگرها وجود دارند موضوع اين است که مردم به ما مراجعه نميکنند.
مشتري تاکيد کرد: دقيقا نکته همين است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نميکنند و دنبالش نمي گردند.
براي همين است که اين همه درد و رنج در دنيا وجود دارد.!

+نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:,ساعت19:10توسط fatemeh | | نظر دهید

تو می خواستی بشی " سنگ صبورم " ...

تو شدی "سنگ" و من هنوز "صبورم

 

+نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:,ساعت19:8توسط fatemeh | | نظر دهید

رفتنـــ بهــانه نمیـــ خواهــد ؛

بهـانهــ های مانـدنـــ که تمـامـــ شــود


کــافـیستــ

+نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:,ساعت19:0توسط fatemeh | | نظر دهید